مداد



داستانی واقعی و قابل تامل از زندگی ما انسانها


از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.

مرد_اول می‌گفت:


«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم.

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , داستانک , اخلاقی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : پنج شنبه 18 شهريور 1395
حکایت های آموزنده الهی قمشه ای

 1 -  فروتنى_با_سلمان_فارسى



حضرت (سلمان ) مدتى در يكى از شهرهاى شام امير (فرماندار) بود. سيره او در ايام فرماندارى با قبل از آن هيچ تفاوت نكرده بود، بلكه هميشه گليم مى پوشيد و پياده راه مى رفت و اسباب خانه خود را تكفل مى كرد.
يك روز در ميان بازار مى رفت ، مردى را ديد كه يونجه خريده بود و منتظر كسى بود كه آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسيد و آن مرد او را نشناخت و بى مزد قبول كرد بارش را به خانه اش برساند.
مرد يونجه را بر پشت سلمان نهاد، و سلمان آن را مى برد. در راه مردى آمد و گفت : اى امير اين را به كجا مى برى ؟ آن مرد فهميد كه او سلمان است در پاى او افتاد و دست او را بوسه مى داد و مى گفت : مرا ببخش كه شما را نشناختم .
سلمان فرمود: اين بار را به خانه ات بايد برسانم و رسانيد، بعد فرمود: اكنون من به عهد خود وفا كردم ، تو هم عهد كن تا هيچكس را به بيگارى (عمل بدون مزد) نگيرى و چيزى را كه خودت مى توانى ببرى به مردانگى تو آسيبى نمى رساند.(240)
 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , عرفانی , ,
:: برچسب‌ها: الهی قمشه ای , حکایت , سلمان فارسی , ابوذر , تواضع , فروتنی , امام صادق , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 13 مرداد 1395

صفحه قبل 1 صفحه بعد