شعر کودکانه: میمون

بچه  ها این میمونه                       یه حیوون شیطونه

دم درازی داره                        سرش همش میخاره

وقتی گرسنه باشه                 موز و نارگیل غذاشه



:: موضوعات مرتبط: کودکانه , شعرهای کودکانه , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 25 دی 1392
شعر کودکانه: قورباغه

قوری قوری قوری قورباغه              خونش توی مردابه

               گاهی وقتا با صد ناز              میزنه زیر آواز              

   همش میگه قور قور               بیا جلو نرو دور



:: موضوعات مرتبط: شعر های کودکانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 25 دی 1392
چه جور آدمی هستی؟

دوست عزیز! بخوان و در باره اش فکر کن و ببینید شامل کدام آدم ها هستید؟
آدم های بزرگ درباره ی ایده ها سخن می گویند.
آدم های متوسط درباره ی هر چیز سخن می گویند.
آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند.

آدم های بزرگ درد دیگران را دارند.
آدم های متوسط درد خود را دارند.
آدم های کوچک بی دردند.

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند.
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند.
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند.

آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند.
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش و فن هستند.
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد و پول هستند.

آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسشهای بی پاسخ هستند.
آدم های متوسط به دنبال پرسشهایی هستند که پاسخ دارند.
آدم های کوچک می پندارند که پاسخ همه چیز را می دانند.

آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند.
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند.
آدم های کوچک مسئله ندارند.

آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن بر می گزینند.
آدم های متوسط کم و گزیده گفتن را ترجیح می دهند.
آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار و بی ارزش فرصت سکوت را ازخود می گیرند.


:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : پنج شنبه 19 دی 1392
سخنی از بهجت



:: موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : پنج شنبه 19 دی 1392
♥¨*•.¸ نامه خدا به همه انسانها...♥¨*•.¸
♥¨*•.¸ نامه خدا به همه انسانها...♥¨*•.¸

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،

نگاهت می کردم،

امیدوار بودم که با من حرف بزنی،

حتی برای چند کلمه،

نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،

از من تشکر کنی؛


اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،

مشغول انتخاب لباسی که میخواستی بپوشی،


وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی،

فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:"سلام"،

اما تو خیلی مشغول بودی.


یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت، کاری


نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.


بعد دیدمت که از جا پریدی،


اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از


آخرین شایعات با خبر شوی.


تمام روز با صبوری منتظرت بودم،

با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی


با من حرف بزنی.


متوجه شدم قبل از نهار هی دورو برت را نگاه می کنی؛

شاید چون خجالت می کشیدی،

سرت را به سوی من خم نکردی!!!


تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.


بعد از انجام دادن چند کار،

تلویزیون را روشن کردی،

نمیدانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را


جلوی آن می گذرانی.

در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط ازبرنامه هایش
لذت می بری.

باز هم صبورانه انتظار ترا کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،

شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!

موقع خواب،

فکر می کنم خیلی خسته بودی،

بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی،


نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی؛

اما اشکالی ندارد،

آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!

هنگامی که به خواب رفتی،

صورتت را که خستهء تکرارِ یکنواختی های روزمره بود

را عاشقانه لمس کردم.


چقدر مشتاقم که به تو بگویم:

چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...


احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.


من صبورم،

بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.


حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی.


من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم،

منتظر یک سر تکان دادن،

یک دعا،

یک فکر،

یا گوشه ای از قلبت که بسوی من آید.


خیلی سخت است که مکالمه ای یکطرفه داشته باشی.

خوب،

من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود،

به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!


آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟


اگر نه،

عیبی ندارد،

من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم.


من هرگز دست نخواهم کشید...


روز خوبی داشته باشی.


:: موضوعات مرتبط: عارفانه , مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 10 دی 1392
سلیمان و گنجشکان


سلیمان و گنجشکان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گنجشک نر با ماده ی خود گفت: چرا از من رو می گردانی ؟ من اگر بخواهم می توانم قبه ی سلیمان را به منقار بکَنم و به دریا افکنم!

سخن گنجشک به گوش سلیمان رسید. نبی خدا تبسم نمود و به گنجشک نر گفت: آیا این ادعایی که کردی را می توانی انجام دهی؟!

گفت: نه رسول خدا، اما شخص، خودش را نزد زنش، بزرگ جلوه می دهد و عاشق را بر آنچه می گوید نباید ملامت کرد.

سلیمان با ماده سخن گفت: چرا از او رو می گردانی و به او بی اعتنایی می کنی؟ در حالیکه او ادعای محبت با تو را میکند!

گنجشک ماده گفت: ای رسول خدا! او دروغ می گوید و ادعایش باطل است. چون به جز من، دیگری را هم دوست دارد.

سخن گنجشک در دل سلیمان اثر کرد و بسیار گریست و چهل روز از عبادتگاه خود بیرون نشد و دعا می کرد که خداوند دل او را از محبت غیر او پاک گرداند و مخصوص محبت خود گرداند...

(کتاب گناهان کبیره- شهید دستغیب)



:: موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 10 دی 1392
مرد صابونی

مرد صابونی
ــــــــــــــــــــ
عطاری شیفته و دلتنگ دیدار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شده بود.
روزی دو نفر به مغازه عطاری اش می روند تا سدر و کافور برای کسی که تازه فوت شده است تهیه کنند. از نظر عطار، رفتار این دو نفر عجیب می آید. آدم هایی متفاوت که تا به حال در شهر ندیده بود. می پرسد شما چه کسی هستید؟ جواب می دهند مسافریم. اما عطار اصرار می کند و قسم می دهد که نام و نشان شان را بگویند. بعد از اصرار عطار می گویند از طرف امام زمان ارواحنا فداه برای خریدن سدر و کافور برای یکی از بندگان خدا از مغازه شما مأمور شده ایم.
با اصرار زیاد از آن دو نفر می خواهد او را تا نزدیکی خیمه امام علیه السلام ببرند و اگر اجازه دادند وارد شود و اگر اجازه ندادند برگردد. قبول می کنند و در راه به دریایی می رسند. یاران امام علیه السلام ذکری را به عطار یاد می دهند و می گویند چشم هایت را ببند و از روی آب رد شو.

در حال رد شدن از روی آب بودند که ناگهان رعد و برقی می زند و هوا بارانی می شود. عطار با خود می گوید صابون هایم روی پشت بام است و از بین می رود، خاک بر سرم شد. تا این فکر در ذهن اش می آید، در آب فرو می رود. یاران امام علیه السلام که از جریان با خبر می شوند، او را نجات میدهند. وقتی به خیمه ها می رسند میگویند باید بپرسیم حضرت اجازه می دهند یا نه؟

عطار می گوید شنیدم امام علیه السلام فرمودند: «ردوه فانه رجل صابونی» بفرسید تا برود، این مرد صابونی است.

_______________________________________________________
دارالسلام عراقی ، ص172



:: موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 10 دی 1392
پندهای دیگری از لقمان حكیم به فرزندش
پندهای دیگری از لقمان حكیم به فرزندش:

1- فرزندم هیچ کس و هیچ چیز را با خداوند شریک مکن!
۲- با پدر و مادرت بهترین رفتار را داشته باش!
۳- بدان که هیچ چیز از خداوند پنهان نمی ماند!
۴- نماز را آن گونه که شایسته است به پادار!
۵- اندرز و نصیحت دیگران را فراموش مکن!
۶- از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش!
۶- در مقابل پیش آمدها شکیبا باش !
۷- از مردم روی مگردان و با آنها بی اعتنا مباش!
۸- با غرور و تکبر با دیگران رفتار مکن!
۹- در راه رفتن میانه رو باش!
۱۰- بر سر دیگران فریاد مکش و آرام سخن بگو!
۱۱- از طریق اسماء و صفات خداوند او را بخوبی بشناس!
۱۲- به آنچه دیگران را اندرز می دهی خود پیشتر عمل کن!
۱۳- سخن به اندازه بگو!
۱۴- حق دیگران را به خوبی ادا کن!
۱۵- راز و اسرارت را نزد خود نگاه دار!
۱۶- به هنگام سختی دوست را آزمایش کن!
۱۷- با سود و زیان دوست را امتحان کن!
۱۸- با بدان و جاهلان همنشینی مکن!
۱۹- با اندیشمندان و عالمان همراه باش!
۲۰- در کسب و کار نیک جدّی باش!
۲۱- به کوتاه فکران و ضعیفان اعتماد مکن!
۲۲- با عاقلان ایمان دار مدام مشورت کن!
۲۳- سخن سنجیدۀ همراه با دلیل را بیان کن!
۲۴- روزهای جوانی را غنیمت بدان!
۲۵- هم مرد دنیا و هم مرد آخرت باش!
۲۶- یاران و آشنایان را احترام کن!
۲۷- با دوست و دشمن خوش اخلاق باش!
۲۸- وجود پدر و مادر را غنیمت بشمار!
۲۹- معلم و استاد را همچون پدر و مادر دوست بدار!
۳۰- کمتر از درآمدی که داری خرج کن!
۳۱- در همۀ امور میانه رو باش!
۳۲- گذشت و جوانمردی را پیشه کن!
۳۳- هر چه که می توانی با مهمان مهربان باش!
۳۴- در مجالس و معابر چشم و زبان را از گناه باز دار!
۳۵- بهداشت و نظافت را هیچگاه فراموش مکن!
۳۶- هیچگاه دوستان و هم کیشان خود را ترک مکن!
۳۷- فرزندانت را دانش و دین داری بیاموز!
۳۸- سوارکاری و تیراندازی و ... را فراگیر!
۳۹- در هر کاری از دست و پای راست آغاز کن!
۴۰- با هر کس به اندازۀ درک او سخن بگو!
۴۱- به هنگام سخن متین و آرام باش!
۴۲- به کم گفتن و کم خوردن و کم خوابیدن خود را عادت بده!
۴۳- آنچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران مپسند!
۴۴- هر کاری را با آگاهی و استادی انجام بده!
۴۵- نا آموخته استادی مکن!
۴۶- با ضعیفان و کودکان سرّ خود را در میان نگذار!
۴۷- چشم به راه کمک و یاری دیگران مباش!
۴۸- از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش!
۴۹- هیچ کاری را پیش از اندیشه و تدبر انجام مده!
۵۰- کار ناکره را کرده خود مدان!
۵۱- کار امروز را به فردا مینداز!
۵۲- با بزرگتر از خود مزاح مکن!
۵۳- با بزرگان سخن طولانی مگو!
۵۴- کاری مکن که جاهلان با تو جرأت گستاخی پیدا کنند!
۵۵- محتاجان را از مال خود محروم مگردان!
۵۶- دعوا و دشمنی گذشته را دوباره زنده مکن!
۵۷- کار خوب دیگران را کار خود نشان مده!
۵۸- مال و ثروت خود را به دوست و دشمن نشان مده!
۵۹- با خویشاوندان قطع خویشاوندی مکن!
۶۰- هیچ گاه پاکان و پرهیزکاران را غیبت مکن!
۶۱- خود خواه و متکبر مباش!
۶۲- در حضور ایستادگان منشین!
۶۳- در حضور دیگران دندان پاک مکن!
۶۴- با صدای بلند آب دهان و بینی را پاک مکن!
۶۵- به هنگام خمیازه دست بر دهان خویش بگذار!
۶۶- حالت خستگی را در حضور دیگران ظاهر مکن!
۶۷- در مجالس انگشت در بینی مینداز!
۶۸- کلام جدی را با مزاح آمیخته مکن!
۶۹- هیچ کس را پیش دیگران خجل و رسوا مکن!
۷۰- با چشم و ابرو با دیگران سخن مگو!
۷۱- سخن گفته شده را تکرار مکن!
۷۲- از شوخی و مزاح خود کمتر کن!
۷۳- از خود و خویشاوندان نزد دیگران تعریف مکن!
۷۴- از پوشیدن لباس و آرایش زنان پرهیز کن!
۷۵- از خواسته های نابجای زن و فرزندان پیروی مکن!
۷۶- حرمت هر کس را در حد خود نگاه دار!
۷۷- در بد کاری با اقوام و دوستان همکاری مکن!
۷۸- از مردگان به نیکی یاد کن!
۷۹- از حضومت و جنگ افروزی جدّا پرهیز کن!
۸۰- با چشم احترام به کار دیگران نگاه کن!
۸۱- نان خود را بر سفره ی دیگران مخور!
۸۲- در هیچ کاری شتاب مکن!
۸۳- برای جمع آوری بیش از حد مال و ثروت حرص مخور!
۸۴- به هنگاه خشم شکیبا باش و سخن سنجیده بگو!
۸۵- از پیش دیگران غذا و میوه بر مدار!
۸۶- در راه رفتن از بزرگان پیشی مگیر!
۸۷- سخن و کلام دیگران را قطع مکن!
۸۸- به هنگام راه رفتن جز به ضرورت چپ و راست خود را نگاه مکن!
۸۹- در حضور مهمان بر کسی خشم مگیر!
۹۰- مهمان را به هیچ کاری دستور مده!
۹۱- با دیوانه و مست سخن مگو!
۹۲- برای کسب سود و دوری از زیان آبروی خود را مریز!
۹۳- در کار دیگران کنجکاوی و جاسوسی مکن!
۹۴- در اصلاح میان مردم هیچ گاه کوتاهی مکن!
۹۵- ادب و تواضع را هیچ گاه فراموش مکن!
۹۶- با خداوند صادق و با مردم با انصاف باش!
۹۷- بر آرزو ها و خواسته های خود غالب باش!
۹۸- خدمتکاری بزرگان و همکاری با مستمندان را فراموش مکن!
۹۹- با بزرگان با ادب و با کودکان مهربان باش!
۱۰۰- با دشمنان مدارا کن و در مقابل جاهلان خاموش باش!
۱۰۱- در مال و مقام دیگران طمع مکن!
۱۰۲- از رفت و آمد و مال و مرام و مسلک خویش کمتر بگو!
۱۰۳- بجز خداوند هیچ کس و هیچ چیز را فرمانروا و فریادرس خویش مشمار!
۱۰۴- عمر و روزی با حساب و کتاب است، پس مترس و طمع مکن!
۱۰۵- عمر را برای عمل و عبادت و پاکی و پرهیزکاری غنیمت بدان!
۱۰۶- اگر بهشت را می طلبی از فساد و ستم و گردن کشی پرهیز کن!
۱۰۷- سرچشمه ی زشتی ها را دنیا پرستی و مستی و نادانی بدان!
۱۰۸- به جز در حق و راستی بندگان خدا را بندگی و فرمانبری مکن!
۱۰۹- خود را با ستم سلاطین شریک مگردان!
۱۱۰- جهان دیگر را به دست فراموشی مسپار!


:: موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 3 دی 1392
استخاره بد

استخاره بد آمد

مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(علیه السّلام) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد:
یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل از خدمت شمارسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت.
امام صادق(علیه السّلام) تبسمی کرد و به او فرمود: (در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع



:: موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 3 دی 1392
عابد و حضرت عیسی علیه السلام
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید که عابدى در آن‏جا زندگى مى‏کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت:
خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ‏ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنشم کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏کار محشور مکن.

در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو:

ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم،
چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.


:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 3 دی 1392