سخن بهجت

آیت الله بهجت(ره) گفتند:
چه کار کنیم تا آدم بشویم ؟
فرمودند: نگویید چکار کنیم!
بلکه بگویید چه کار نکنیم تا آدم بشویم ...



:: موضوعات مرتبط: عارفانه , , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : شنبه 9 آذر 1392
پیمان

با خود پیمان ببندید:
انقدر برای رشد و تعالی خود زمان صرف کنید تا دیگر زمانی برای انتقاد کردن از دیگران نداشته باشید!

باخود پیمان ببندید:
در هر گفتگویی کلامی از شادی سلامتی و ایمان به حق تعالی را بر زبان جاری سازید!

باخود پیمان ببندید:
اشتباهات گذشته را فراموش کنیدو به سوی دست یافته های بزرگتر در اینده حرکت کنید!

باخود پیمان ببندید:
به بهترین ها فکر کنید...بهترین کارها را انجام دهید...وفقط بهترین ها را بخواهید!



:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : شنبه 9 آذر 1392
بنای زندگی
شخصی از امام صادق(ع) پرسید: زندگی ات را بر چه نهادی؟
فرمود بر چهار چیز :

ایشان اصول و زیر بنای زندگی شریفشان را بر پایه این چهار اصول مهم و اساسی قرار داده اند كه عبارت است از:

1. دانستم دیگری كارم را انجام نمی دهد پس خود تلاش كردم. خداوند می فرماید: ان لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری (سوره نجم آیه 39 و 40) برای انسان نیست جز آنچه برایش سعی و تلاش و كوشش دارد و این كوشش او فردای قیامت لحاظ خواهد شد.

2. دانستم خدا بر كارهایم آگاه است پس از او حیا كردم. وقتی انسان به این حقیقت رسید و قلبش تسلیم عقلش شد كه عالم محضر خداست و خدا هر آینه به احوال او آگاه است همانطور كه قرآن می فرماید: الم یعلم بان الله یری (سوره علق آیه14 ).

این باور هم برای او امیدبخش است از این جهت كه در تنهایی ها و نگرانی ها وجود خدا را در كنارش احساس كرده و آرامش می یابد. و از طرفی برای او ایجاد ترس كرده و همانگونه كه حضرت اشاره می كنند حالت شرم و حیا در او به وجود خواهد آمد و این عاملی بازدارنده از معاصی خواهد بود.

3. دانستم روزیم را دیگری نمی خورد پس اطمینان یافتم. ( اكثر نگرانی ها و اضطرابهای امروزی به خاطر حرص زدن بر رزق و روزی است كه خدا وند تضمین كرده به انسان برساند پس جایی برای نگرانی و اضطراب نخواهد بود بلكه به عكس اطمینان و آرامش خواهد آمد.

4. دانستم آخر سرنوشتم مرگ است پس خود را آماده كردم( امام سجاد در دعای شب 27 ماه مبارك رمضان عرضه می دارد:اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی التَّجَافِیَ عَنْ دَارِ الْغُرُورِ وَ الْإِنَابَةَ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ وَ الاسْتِعْدَادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ1]
خدایا دورى از خانه فریب،و بازگشت به خانه جاویدان،و آمادگى براى مرگ پیش از رسیدن آن را روزى‏ام گردان. كسی كه بداند دیر یا زود خواهد مرد و رهسپار آخرت خواهد شد خود را برای سفر مرگ مهیا خواهد ساخت.


«بحارالانوارج75ص228»


:: موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : شنبه 9 آذر 1392
عرفانی:شاه کلید
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.

قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ نخودکی فرمود:
برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.

برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!

شیخ نخودکی فرمود :

نمــاز اول وقـت شــاه کلیـد اسـت!


:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392
داستانک: قشنگترین دختر

قشنگ ترین دخترک

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛

روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی؟

- نه .

- مطمئنی ؟

- نه .

- چرا گریه می کنی ؟

- دوستام منو دوست ندارن .

- چرا ؟

- چون قشنگ نیستم .

- قبلا اینو به تو گفتن ؟

- نه .

- ولی تو قشنگ ترین

دختری هستی که من تا

حالا دیدم .

- راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛

عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392
داستانک: معلم عصبانی

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد .........
: (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392
داستانک:ذکاوت حکیمی باهوش

ذکاوت حکیمی باهوش
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر می شود. تا اینکه..... یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم... پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟ پدر دختر با جان و دل قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاق ترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند... از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود.. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می شوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند. حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند.. گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند.. شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ می کشد.. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود.. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش می شود. حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود.

این، افسانه یا داستان نیست, آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392
تاریکخانه

زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می ‏شوند؛
پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی،
بدان که خدا می‏ خواهد تصویری زیبا از تو بسازد.



:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392
ناب ترین کلمات از امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام...


حضرت امیر المومنین علی (ع) می فرماید: دوازده آیه از کلام خدا را اختیار کردم و هر روز سه مرتبه به آنها نظر می کنم.
1- از سلطنت من همیشه بترس.
2- با احدی جز من انس مگیر.
3- از فوت رزق هرگز مترس.
4- از غضب من ایمن مباش.
5- به خودم قسم که تو را دوست دارم و تو هم مرا دوست بدار.
6- تمام اشیاء را برای تو خلق کردم پس از من گریزان مباش.
7- وقتی که از نطفه ی گندیده خلقت کردم عاجز نبودم پس چطور از رزقت عاجزم.
8- به جهت نفس خبیثت با من دشمنی،چرا به جهت من با نفست دشمنی نمی کنی؟!
9- تو واجب مرا به جای آور من رزق تو را می رسانم،
اگر در ادای واجبات من تخلف کنی باز من در رزق تو تخلف نمی کنم.
10- هرکس تو را برای خودش می خواهد و من تو را برای خودت می خواهم.
11- تو رزق فردا را مخواه،همانطور که من عمل فردا را نمی خواهم.
12- اگر از قسمت راضی شدی،آسوده ای و اگر راضی نشدی
 همیشه در دنیا سرگردان می دوی،و جز به آنچه قسمت تو هست نمی رسی و در نتیجه در نزد من مذموم هستی.



:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392
سه دوره تربیت فرزند از نظر اسلام

سه دوره تربیت فرزند از نظر اسلام
در رابطه با سه دورۀ مهم تربیتی در رابطه با تربیت فرزند، در مکتب اهل بیت تاکید فراوانی شده یک روایات معروفی داریم از پیامبر اکرم (ص) که می فرمایند: مراحل رشد و به اصطلاح رشد فرزند، رشد کودک را به سه دورۀ 7 ساله تقسیم می کنند. که 7 سال اول را دورۀ سیادت می نامند و 7 سال دوم را دوران اطاعت پذیری و آموزش و 7 سال سوم را دورۀ وزارت می نامند. در این 7 سال اول در حقیقت والدین پایه های تربیتی را برای فرزند می ریزند به هر میزانی که والدین در تربیت خودشان دقیقتر باشند، در تربیت فرزندشان هم موفق تر هستند،  سیادت فرزند در 7 سال اول به معنای بی توجهی به تربیت او نیست به معنای رها کردن او نیست  بلکه به معنای این است که روح حاکم بر تربیت فرزند در این دوران 7 سال آسان گیری است، یعنی والدین به فرزندشان آسان می گیرند، سخت نمی گیرند و نکات تربیتی را در عین آسان گیری به فرزندشان یاد می دهند، با او بازی می کنند هم بازی او می شوند و فرصت های شاد را برای او می آفرینند، با او می خندند و با بازی های کودکانه و فرصت های بازی و شادی و در عین حال نکات تربیتی را هم به او یاد می دهند، این خیلی مسئله است که خدای نکرده اشتباه نشود که این دوران به معنای رها کردن فرزند که هرکاری دلش می خواهد انجام دهد  و به اصطلاح بی توجه باشند والدین به این مسئله.  ابداً به این معنا نیست، بلکه به این معناست که او به معنای یک سید و آقا نگاه کرده شود، کارهای سخت به او سپرده نشود.  والدین نسبت به او پرتوقع نباشند اما در عین حال توجه داشته باشند که در این فرصت تربیتی باید به بچه ها چی آموخته شود. توجه اهل بیت (ع) در دوران 7 سال اول به این مسئله است که والدین این نکته را جدی بگیرند، فرزند را نعمت خدا بدانند موهبت الهی بدانند. چنانچه قرآن در سورۀ شورا آیه 49 می فرماید که خداوند به هرکسی که بخواهد فرزند دختر و به هرکسی که بخواهد فرزند پسر موهبت می کند هبه می کند . این که فرزند را والدین هبه بدانند موهبت الهی بدانند . شاکر باشند، شاد باشند برای این نعمتی که خدا داده و در عین حال برای تربیتش کوشا باشند از نکات تربیتی است که در مکتب اهل بیت به آن تاکید شده و از حقوق فرزند بر والدین است



:: موضوعات مرتبط: کودکانه , ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392
کودک 3 ساله

آموزش لا اله الا الله به کودک 3 ساله از نظر امام صادق علیه السلام
در روایتی از قول امام صادق (ع) اومده که چون فرزند 3 ساله  شد به او هفت مرتبه بگویید که لا اله الا الله ،3 سال و هفت ماه شد به او بگویید که هفت مرتبه بگوید محمداً رسول الله  و وقتی که 4 سالش تمام شد 7 مرتبه بگوید : صلی الله علی محمد و آله، این نکته نشان می دهد که یکسری از آموزش ها حتی در اون 7 سال اول مبانی است که آموزش های بعدی در مدارس، بر این مبنا استوار می‌شود و جهت پیدا می کند. اگر دقت کنیم می بینیم که عصارۀ این آموزش ها بر مبنای توحید و نبوت است که در حقیقت فرزندان ما بفهمند که در نهایت بندۀ خدا هستند و الگوهای زندگی را از پیامبر اکرم (ص) می گیرند، در رابطه با آموزش نماز هم از نظر شکل ظاهری قبل از 7 سالگی در روایات آمده که مثلاً همانگونه که پدر و مادر نماز می خوانند فرزند هم تقلید می کند ، با اونها دولّا و راست می شود، مهر می گذارد، رو به قبله می نشیند، دخترخانم ها چادر به سر می کنند، آقا پسرها مثل پدر .  این شکل را از نظر ظاهری شکلی می بینند، و از 7 سالگی به بعد هم در روایات آمده که والدین از فرزندشان بخواهند از فرزندشان، این نباشد که بعد از سن بلوغ به یکباره از آنها بخواهند و این مسئله برای اونها سنگین باشه، بلکه از اونها بخواهند تا در این وادی قرار بگیرند و آرام آرام آشنا شوند،



:: موضوعات مرتبط: کودکانه , ,
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392
داستانک: عروسک

زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با همصحبت می کردند آنها هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز، یک جعبه کفش در بالایکمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن همچیزی نپرسد.
درهمه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمیکرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطعامید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردندپیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. او به هر حال می خواست تا راز این جعبه كوچك را بداند پیرزن تصدیق کردکه وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. از اوخواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسکبافتنی و دسته­ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این بارهاز همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواجگذاشتیم مادر بزرگم به من وصیتی كرد او گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است کههیچ وقت مشاجره نکنید. او به من آموخت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم بایدساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت.تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک درجعبه بودند. از اینكه همسرش فقط دو بار در طول تمام این سال های زندگی و عشق ازاو رنجیده بود. در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت: عزیزم، خوب، این در مورد عروسکها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392
داستانک:"بخشنده"

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .


- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟


- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید :
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت :

۳۵- سنت
- پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :
- براى من یک بستنى بیاورید .
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت.

پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود .


یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392
داستانک:خوشبختی یا بدبختی
پیــــرمرد روستا زاده اے بود که یک پســـر و یک اسب داشت؛ روزی اسب پیرمرد فــــرار کـــرد، همه همسایه ها بـــرای دلـــداری به خـــانه پیـــرمرد آمدند و گفتند: عجـــب شـــانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد! 
 
روستا زاده پیــــر جواب داد: از کـــجا می دانید که ایـــن از خوش شانسی من بـــوده یا از بـــد شانسی ام؟ همسایه ها با تـــعجب جــــواب دادن: خــــوب معلومه که این از بد شانسیه! 
 
هنوز یک هفته از این ماجــــرا نگذشته بـــود که اسب پیــــرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه بـــرگشت. این بار همسایه ها بــــراے تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی کـــه اسبت به همراه بیست اسب دیگـــر به خانه بر گشت! 
 
پیر مرد بار دیگــــر در جــواب گـــفت: از کجا مـــےدانید که ایــن از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ 
 
فـــــــردای آن روز پـــسر پیــــرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خــــورد و پایش شـــکست. همسایه ها بار دیگــــر آمدند و گـــفتند:  عـــجب شانس بدی! و کـــشاورز پیــــر گفت: از کجـــا مــے دانید که این از خوش شانسی مـــن بوده یا از بد شانسی ام؟ 
 
و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گـــفتند: خب مـــعلومه که از بد شانسیه تـــو بـوده پیـــرمرد کـــودن! 
 
چــــند روز بــعد نیــــروهای دولتــــے برای ســــربازگیری از راه رسیدند و تمام جـــوانان ســـالم را برای جـــنگ در ســــرزمینی دوردست با خود بردند. پســـر کشاورز پیر به خاطـــــر پاے شـــکسته اش از اعــــزام، مـــعاف شد. 
 
هـــمسایه ها بار دیگـــــر بـــرای تبـــریک به خانــه پیــــرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پســـرت مــعاف شد! و کــشاورز پیــــر گفت: از کــجا مـــے دانید که…؟ 
 
خیلی از ما اتفاقاتی در زندگــــــــے خــــود داشتیم؛اتفاقـــاتی کـــه از نظر ظـــاهـــری بـــرای ما بـــد بوده اند اما براے مــا خـــیر زیادی در آن نهفته بوده است... 
 
خـــــداوند یگــــانه تکیه گــــاه من و توست! 
 
پس... 
 
بـــه "تدبیرش" اعتماد کـــــن.. 
 
بـــه "حـکمتش" دل بســـپار... 
 
بـــه او "تـوکــــــــــــل" کـــــن... 
 
و ... 
 
بـــه سمت او "قدمـے بردار".


:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
داستانک :4 زن

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بودکه 4 زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر  دوست داشت  و او را مدام باجواهراتگران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد..  بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد . زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد. پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
  واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ،  اصلا مورد توجه مرد نبود .  با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او  بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت . روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد.به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت : " من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره   خواهم شد !" بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند .اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت  : " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام وانواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟" زن به سرعت گفت :"  هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد . ناچاربا قلبی که به شدتشکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت: " من در زندگی ترا بسیار دوستداشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ " زن گفت :"البته که نه!زندگی در اینجا بسیار خوب است  .تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم "قلب مرد یخ کرد . مرد تاجر به زن دومرو آورد و گفت  : " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراهمن باشی؟ " زن گفت  :"این بار با دفعات دیگر فرق دارد .من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد . در همین حین صدایی او را به خود آورد   " من با تو می مانم ،هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ،  زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ،  انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش   کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .  تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم..."   در حقیقت همه ما چهار زن داریم م  ! الف :  زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ  ، اول از همه او ترا ترک می کند .    : ب  زن سوم که دارایی های ماست  .هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند .  هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند،  وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.   : د    زن اول که روح ماست.غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است  همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی  برایش باقی نمانده است



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
سخنی از گاندی

√ ماهاتما گاندی میگوید: هفت چیز انسان را از پای در می آورد و هلاک میسازد:
1-سیاست بدون شرف
2- لذت بدون وجدان
3- پول بدون کار
4-شناخت بدون ارزشها
5- تجارت بدون اخلاق
6- دانش بدون انسانیت
7- عبادت بدون فداکاری



:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
داستانک :ترفند عاشقانه

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند .آن ها عاشقانه ... یکدیگر را دوست داشتند و زوج خوشبختی بودند
زن جوان : یواش برو من می ترسم
مرد جوان : نه این جوری خیلی بهتره
زن جوان : خواهش میکنم من خیلی می ترسم
مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی که دوست دارم
زن جوان : دوست دارم ، حالا میشه یواشتر برونی
مرد جوان : منو محکم بگیر
زن جوان : خوب ، حالا می شه یواش بری
مرد جوان : به شرط این که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم اذیت می کنه
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
معجزه قرآن کریم در دانمارک + تصویر

معجزه قرآن کریم در دانمارک + تصویر
در شمالی‌ترین شهر کشور اروپایی دانمارک می‌توان یک نشانه قرآنی را دید. در شهر توریستی اسکاگن این زیبایی را می‌توان در سجیه دید، جایی که دریای بالتیک و دریای شمالی بهم می‌پیوندند. دو دریای مختلف با هم یکی نمی‌شوند و بنابرین این پدیده زیبا به وجود می‌آید و این همان چیزی است که در قرآن آمده است.


:: موضوعات مرتبط: عارفانه , معجزات قرآن کریم , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
:: ادامه مطلب
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
داستانک: مادر من

داستانک :مادر من
مــــــادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره؛ خیلی خجالت کشیدم. آخه اونچطور تونست این کار رو با من بکنه؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یه جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... بهش گفتم اگه واقعاً میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟اون هیچ جوابی نداد...؛دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم!سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من... اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو... وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند، و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرئت کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد. یه روز یه دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه؛ ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یه سفر کاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده!اونا یه نامه برام آوردند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من؛توی نامه نوشته بود: ای عزیزترین پسرم،من همیشه به فکر تو بودم...منو ببخش که به خونه ات اومدم و بچه هات رو ترسوندم! خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا... ولی من ممکنه نتونم ازجام بلند شم که بیام تو رو ببینم!از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم!آخه میدونی…وقتی تو خیلی کوچیک بودی توی یه تصادف یه چشمت رو از دست دادی. به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛ بنابراین مال خودم رو دادم به تو...برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم،به جای من دنیای جدید رو به طور کامل ببینه!مادر بهشت من همه آغوش گرم توستگویی سرم هنوز به بالین نرم توستدر خواب و در خیال، همه با توأم هنوزتنهایی ام مباد که تیره است بی تو روزای سینه داشته سپر هر بلای مناکنون بکن شفاعت من با خدای منامروز هستی ام به امید دعای توستفردا کلید باغ بهشتم رضای توست



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
:: ادامه مطلب
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
اعجاز عددی در قران

اعجاز عددی در قرآن
تساوی عددی و هماهنگی رقمی و تناسب در موضوعات قرآن، موضوعی است که قدرت بشری از دریافت دقیق آن ناتوان بوده  و از توضیح کامل وبیان آن در می ماند. به عنوان نمونه تعدادی از تناسبهای عددی آیات قرآن را بیان می نمائیم. اجر واژه(اجر: مزد): ۱۰۸ بار در قرآن آمده و به همین اندازه واژه (فعل: کار) آمده است. جزاء کلمه(جزاء: پاداش- کیفر) ۱۱۷ بار در قرآن به کار رفته و (مغفرت)۳۳۴ بار. پس آمرزش دو برابر کیفر به کار رفته است! ابلیس در قرآن لفظ ابلیس ۱۱ بار آمده و عیناً به همین تعداد، یعنی ۱۱ بار، فرمان به استعاذه (پناه بردن به خدا) تکرار شده است. آیات واژه ( آیات: نشانه ها) ۳۸۲ بار در قران آمده وبا توجه به اینکه واژه ( الناس:مردم) ۲۴۱ بار و (الملائکة: فرشتگان)۸۶ بار و (عالمین: جهانیان) ۷۳ بار در قرآن بکار رفته، کلمه(آیات) به اندازه مجموع واژه های (ناس- ملائکه و عالمین) به کار رفته است. ایمان (ایمان) و مشتقات آن ۸۱۱ بار در قرآن به کار رفته و لفظ (علم) و مشتقات آن ۷۸۲ بار و مترادف (علم) یعنی(معرفت) با مشتقاتش ۲۹ مرتبه در قرآن آمده است. در نتیجه (علم ) و(معرفت) و مشتقات آن دو، مجموعاً ۸۱۱ بار تکرار شده اند که مساوی با لفظ (ایمان) به کار رفته اند. بِرّ لفظ برّ( نیکی) و تمام مشتقاتش ۲۰ بار در قرآن آمده که با واژه (ثواب) و مشتقاتش برابر است. جحیم کلمه جحیم( دوزخ) ۲۶ بار در قرآن تکرار شده که برابر با لفظ عقاب (کیفر) می باشد. حرث واژه حرث( کشت)۱۴ بار در قرآن آمده، و به همین اندازه واژه زراعت ( کشاورزی) به کار رفته است. دنیا و آخرت کلمه (دنیا) در قرآن ۱۱۵ بار به کار رفته و واژه (آخرت) نیز عیناً ۱۵ بار در قرآن آمده است. رسل واژه (رسل) ۳۶۸ بار تکرار شده و واژه نبی ۷۵ بار ، بشیر۱۸ بار و نذیر ۵۷ بار که مجموع ارقام مذکور ۵۱۸ مرتبه است. جای شگفتی است که این عدد با تعداد مواردی که اسامی پیامبران آمده برابراست. یعنی اسامی پیامبرن الهی ( آدم- نوح – موسی و…) نیز ۵۱۸ بار در قرآن به کار رفته است. صیام واژه (صیام: روزه) و (صبر: شکیبایی) و (درجات: بیمناکی) و (شفقت: مهربانی) هر کدام ۱۴ بار در قرآن آمده است. عقل کلمه (عقل) و مشتقاتش ۸۳ بار در قرآن آمده و با موارد به کار رفته واژه (نور) در قرآن برابر است . محبت واژه (محبت ) و مشتقاتش ۸۳ بار در قرآن آمده که به همین تعداد واژه ( طاعت : فرمانبرداری ) در آیات وجود دارد . لسان کلمه ( لسان: زبان) ۲۵ بار در قرآن آمده است که با تعداد ( موعظه: پند و اندرز) برابر است. مطالب فوق برگرفته از کتاب (اعجازعددی قرآن) متعلق به عبدالرزاق نوفل می باشد.



:: موضوعات مرتبط: عارفانه , , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
40گناه زبان

40گناه زبان



:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
پاداش اطاعت از همسر

از انس : درزمان نبى اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم) مردى براى كارى بیرون رفت و از همسرش پیمان گرفت كه تا او بازگردد، از خانه بیرون نرود، پدر زن مریض شد و قاصدى خدمت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرستاد كه قصه را به حضرت باز گوید و از او اجازه خواهد كه به عیادت پدر رود، پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) اجازه نداد. و پیغام داد كه در خانه ات بنشین ، و فرمان شوهر ببر، پدر از دنیا رفت ، زن از پیغمبر اجازه خواست به جنازه پدر حاضر شود، حضرت فرمود: در خانه بنشین و شوهر را اطاعت كن . مرد را دفن كردند، پیغمبر براى زن قاصدى فرستاد كه خداوند متعال تو و پدرت را آمرزید به واسطه این اطاعت كه از شوهر نمودى .



:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
شاه عباس و پیرمرد

یه روزی شاه عباس داشته از یک کوچه ای همراه با همراهانش رد می شده میبینه پیرمردی در حال کاشتن درخته ازش میپرسه چکار میکنی؟میگه دارم درخت میکارم(ازاین به بعد شاه عباس(ش) و پیرمرد(پ))
ش:چه درختی؟
پ:درخت گردو
ش:حالا این درخت کی محصول و بار میده؟
پ:حدود 15 سال دیگه!
ش: بذار ببینم مگه تو چقدر دیگه زنده میمونی؟
پ:حداکثر 4،5 سال
ش:پس واسه چی داری این درخت رو میکاری؟
پ:دیگران کاشتند ما خوردیم ما میکاریم دیگران بخورند
شاه عباس واقعا از این حرف و تفکر خوشش میاد و دستور میده یه کیسه طلا به پیرمرد پاداش بدهند پیرمرد وقتی کیسه طلا رو میگیره به شاه میگه:حالا دیدی همین الان درختم ثمره داد؟و بازم شاه رو شگفت زده میکنه و شاه دوباره یه کیسه طلا بهش پاداش میده!!!



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
اولین قدمهای کوچولوی امیرعلی

سلام نفس مامان

دیشب خانوادگی با علی رفتیم پارکشهر برای دیدن پرنده ها

عزیز مامان امروز اولین قدمهاتو با کفشهای خوشگلت برداشتی

انگار پرواز میکردی از خوشحالی اولین قدمهاتو میدویدی و خوشحال

من همیشه ارزویم خوشحالی شماست

فاطمه جونم تو هم خیلی خوشحال بودی و به اردکها دور از چشم مامورین پفک میدادی و ذوق میکردی

الهی من فداتون شم

البته نباید فراموش کنیم که به حیوانها نباید غذا بدیم ممکنه مریض شن

دوستتون دارم



:: موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392
فرهنگ ایرانی

 

این است فرهنگ ما ایرانیان ...

این است فرهنگ ما ایرانیان ...

در بناهای بزرگ دنیا مانند دیوار چین و اهرام ثلاثه مصر

کتیبه هایی یافت شده که این عبارات در آن حکاکی شده بود:

اگر برده ای در هنگام کار آسیب دید او را گردن بزنید!

ولی در پارسه (تخت جمشید)

در کتیبه های یافت شده نوشته شده:

اگر کارگری (فرق کارگر با برده بسیار است) در هنگام کار در این بنا آسیب دید شاهنشاهی هخامنشی موظف است تا آخر عمر وسایل امرار معاش او را بدون هیچ منت و چشم داشتی پرداخت کند!

به افتخار ایران و به کوری دشمنان سرزمینمون



:: موضوعات مرتبط: مطالب زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 27 آبان 1392
داستانی زیبا از سید حسن نصرالله(حفظه الله)

داستانی زیبا از سید حسن نصرالله(حفظه الله) 

از سید حسن نصرالله رهبر حزب الله لبنان نقل شده است كه یكی از بزرگان فلسطین اشغالی به مكتب اهل بیت(ع) گرویده و شیعه شد، از او سؤال كردم علت شیعه شدن شما چه بوده است؟ آیا كتاب های شیعه را مطالعه كرده بودید یا با علمای شیعه در ارتباط بودید؟ 
جواب داد:علت شیعه شدن من فقط خواندن قرآن و تدبیر در آیات آن بود. وقتی به این آیه رسیدم((لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ)) به طور مسلم بدترین دشمنان اهل ایمان را یهودیان خواهی یافت.(سوره مائده آیه 82)
اندكی فكر كردم كه اهل ایمان واقعی چه كسانی هستند كه یهودیان با آنان به شدت دشمنی می كنند؟ اگر منظور سران كشور های به ظاهر اسلامی باشند كه اسرائیل با آنها دشمنی ندارد بلكه همواره با یكدیگر بر سر میز مذاكره در حال نوشیدن شراب هستند!
 پس از لحظه ای متوجه شدم تنها كشوری كه اسرائیل با آنان سرسختانه دشمنی می كند ایران و شیعیان می باشند. بنابراین منظور از اهل ایمان در آیه فوق كسی جز پیروان مكتب اهل بیت عصمت و طهارت(ع) نیستند.
بلافاصله شیعه شدم و مكتب اهل بیت عصمت و طهارت(ع) را اختیار كردم تا من هم از اهل ایمان به حساب آیم.
(منبع: نشریه امام شناسی، شماره چهادرهم، ص 1)


:: موضوعات مرتبط: عارفانه , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 27 آبان 1392
ماجرای جالب مسلمان شدن باستان شناس فرانسوی

ماجرای جالب مسلمان شدن باستان شناس فرانسوی
ماجرای مسلمان شدن موریس بوكای
هنگامیکه فرانسوا میتران در سال 1981میلادی زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت، از مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی آزمایش‌ها و تحقیقات به فرانسه منتقل شود.هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست، بسیاری از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از جسد طاغوت استقبال کردند.پس از اتمام مراسم، جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستان‌شناس به همراه بهترین جراحان و کالبدشکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.



:: موضوعات مرتبط: عارفانه , معجزات قرآن کریم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 27 آبان 1392
عاقبت دوستی با علی(علیه السلام)

عاقبت دوستی با علی(ع)


سایت تبیان : علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت: در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت کرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند. هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است. پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟ در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است. تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟ آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم» در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم. مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.


:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : دو شنبه 27 آبان 1392
روز میلاد امام هادی علیه السلام و داستانک

سلام عزیزای دلم!

امروز 29 مهر92 است و میلاد امام هادی علیه السلام امام دهم است.

امام هادی(ع): فروتنی در آن است که با مردم چنان کنی که دوست داری با تو چنان باشند

راستی خانم همیز(برنامه خانه محبت شبکه قرآن) امروز حرف قشنگی زد. گفت همیشه کلمه حسب الله و نعم الوکیل را همیشه بگویید خداوند همیشه کمکتان میکند و به نفع شما همه چیز را تغییر میدهد

میگفت حضرت زینب(سلام الله) در پایان خطبه مشهور پیش یزید آخر سخنرانیش این را گفت و فردا همه چی فرق کرد حتی یزید از کار بدش عذرخواهی کرد

میگفت امام خمینی همیشه زیارت جامعه کبیره را میخواند و در آن جمله حسب الله و نعم الوکیل را میگفت و از خدا حکومت اسلامی را میخواست که تا الان کسی نتونسته این حکومت را از هم بپاشد

داستان طوفان شن را حتما بخوان که خدا چطوری ارتش آمریکا را در طبس نابود کرد.

 

یه داستان زیبا میخوام براتون بگم یادتون باشه همیشه از اهل بیت درس بگیرید

یه روز یک حکاک (کسی که روی سنگ نقش حک میکند)پیش امام هادی علیه السلام امد و گفت حاکم شهر سنگی به او داده تا برای دختر بزرگش انگشتر زیبا درست کنه اما هنگام کار روی سنگ سنگ از وسط دو نیم شد و خراب شد خیلی ناراحت بود که اگه حاکم بفهمه منو حتما میکشه

امام هادی علیه السلام فرمودند غصه نخور خدا همه چی را درست میکنه و توکل کن

مرد رفت و فردا حاکم دنبال اون مرد فرستاد مرد بسیار میترسید اما یاد حرف امام می افتاد و ارام میشد. حاکم گفت جواهر را دونیم کن و برای هردو دخترم انگشتر درست کن که دختر کوچکم ناراحت شده است

مرد بسیار خوشحال شد و خدارا شکر کرد

نازنین های من لبخند

اگخ همیشه خدا را در نظر داشته باشید شما ر ا تنها نمیذاره که خدا برای شما کافیه!



:: موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 15 آبان 1392
دارالقرآن

سلام عشقم امروز رفتی کلاس ژیمناستیک خیلی خوشحال بودی

تو نفس منی و من تا ابد عاشقتم دخملم



:: موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : حسنا شکیبا
تاریخ : چهار شنبه 15 آبان 1392