دبیر ریاضی دوره اول متوسطه هستم
توی این وبلاگ هر مطلبی که برای خودم جالب باشه میزارم شایدم بعضی هاش تجربه های خودم و دلنوشته هام باشه.....
اعتقادم اینه .....
یادت باشه امام زمان ما الان حضرت مهدی (عجل الله فرجه) است
هر کاری بلدی برای تبلیغ اسلام و شیعه میتونی انجام بده و همیشه خیرت به مردم برسونه و کاری کن انسانیت و خوبی بین مردم بیدار شه.....
برای استفاده مفیدتر به لیست فهرست را باز نمایید و از دسته بندی ها دیدن نمایید.
اللهم عجل لولیک الفرج
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
شماری از وصایای «لقمان حکیم به فرزندش» اى پسرم خروس از تو زیرك تر نباشد و بـیـشتر از تو حفظ اوقات نماز را نكند! آیا او را نمى بینى هـنـگـام هـر نـمـاز بـراى نـمـاز اعلان مى كند و در سحرها با صداى بلند اعلان مى كند و تو در خوابى . -اى پـسـرم كـسى كه مالك زبانش نباشد پشیمان مى شود. و كـسى كه زیاد مجادله كند دشنام داده مى شود. و كسى كه در جـاهاى بد و نا مناسب داخل شود مورد تهمت قرار مى گیرد. و كـسـى كـه بـا رفیق بد و ناصالح رفاقت و دوستى كند از آفـات سـالم نـمـى مـانـد. و كـسـى كـه بـا عـلمـاء مجالست و همنشینى كند نفع مى برد. -اى پـسـرم تـوبـه را بـه عـقـب نـینداز كه مرگ ناگهان مى رسد. -اى پـسـرم بـى نـیازى و غناى خود را در قلب خود قرار ده و اگـر زمـانـى فقیر شدى براى مردم از فقر خود چیزى نگو كه سبب مى شود در نظر آنها بى اعتبار و سبك شوى ولیكن از فـضـل بـى پـایـان الهـى سـؤ ال كن و بخواه تا به تو مرحمت فرماید. -اى پسرم دروغ گفته آن كس كه مى گوید شر را با شر مى توان قطع كرد. آیا نمى بینى آتش را آتش خاموش نمى كند ولیكن آب است كه آتش را خاموش مى كند. و همچنین شر قطع نمى شود مگر با خیر و خوبى . -اى پسرم به شخص مصیبت زده شماتت مكن ! و شخص مبتلا را سرزنش و ملامت مكن . و از معروف و خوبى ها جلوگیرى نكن و آن را انجام بده كه آن ذخیره است براى تو در دنیا و آخرت . - اى پسرم مداراى با سه كس واجب است : مریض ، سلطان و زن . و قـنـاعـت كـن تا بى نیاز زندگى كنى و احتیاج به كسى پیدا نكنى . و تقوى داشته باش تا عزیز باشى .
به نقل از: «ابى محمد حسن دیلمى، ارشادالقلوب دیلمى»
تاحالا دقت کردین همه حروف گناه (گ.ن. ا.ه) با نگاه (ن .گ.ا.ه) یکیه!!؟ داشتم فکر میکردم چرا اینطوریه یاد این داستان افتادم: روزی حضرت علی علیه السلام توی کوفه شیطان رو دیدند که تیرهایی به همراه دارد که از نوک یه دونه از تیرها زهر میچکید به شیطان فرمودند: ای ملعون چرا این تیرت با بقیه فرق دارد شیطان گفت: این تیرو فقط برای نشانه گیری "چشم شیعیان شما" استفاده میکنم امام علی علیه السلام (گرچه میدانستند اما) پرسیدند: برای چه منظوری؟!! آن ملعون گفت: با نگاه لذت بخش به دختران جوان و نامحرم چشمشان کور میشود و وقتی چشمشان کور شد دلشان هم کور و کر میشود پس هرچه در باره خدا و دین بگویید به گوششان فرو نمیرود حضرت آهی کشیدند و گفتند: پس به همین دلیل است هرچه درباره دین به مردم (چشم چران) میگویی به خرجشان نمیرود (داستان دوستان: آیت الله اشتهاردی) *** پس برادرعزیز نگاهت را نگهدار تا دودمان ایمانت بر باد نرود
خدا رحمت کنه این مرد بزرگ رو فکر می کنم تقریبا همه با او آشنا باشند. که در بازار قدیم تهران چلویی داشتند اولین چیزی که راجب ایشون خیلی معروف هست اینکه یه تابلویی زده بود در مغازه که نسیه می دهیم حتی به شما وجه نقدی می دهیم در حد قوه
و این کار رو هم می کرد و یه عده با تکیه همین می رفتن و غذای مجانی می خوردند. خیلیا اومدند از این کار مرشد تقلید کنند اما نتونستند و تابلویی که زده بودند رو جمع کردند.
یه بار که دزد اومده بوده سر دخل برای دزدی و گیر افتاده بود به دزد ه میگه دزدی می کنی که خوب بخوری خوب ظهر و شب بیا اینجا غذای مجانی ببر برای خودت و خونواده اگه یه کارم پیدا کردی من حاضرم سرمایه بدم .اینجوری جلوی دزدی رو می گیرند اولیاء خدا چلوییِ سواد درست و درمونی هم نداره.
غذا که می داد پرسش از جاهای دیگه بیشتر بود.یه کاره دیگه هم می کرد این کره دوغیها که با مشت آبشو می گیرند می چید توی دیس می گردون توی سالن چلو کبابی یکی یه قلمبه اضافه میذاشت بعضیها خیلی دوست داشتن بعد یه نوبت دیس رو پر کباب می کرد دور می گشت هر کی کبابش تموم شده بود دوتا سه تا سیخ کباب مینداخت روی برنجش دیس کباب و میگذاشت دیس برنج و دور میگردوند.میگفتن این کارا چیه می کنی مرشد میگفت این یه پول داده سیر بشه باید که سیر بشه بره وگرنه اون پول حرومه.
(امام حسین فرمود میدونید چرا صدای من به شما نمیرسه برای اینکه بطون شما از مال حروم پر شده یعنی با نامردی زندگی کردید مال حروم یعنی مال نامردی مال خود خواهی مال من سیر بشم گور بابای همه به هر قیمتی این گوش دل و کر میکنه داداش جون باعث میشه صدای هل من ناصر امام رو نشنویم میخوای مالت حلال باشه مرد باش تو هر کاری که هستیم. حلال و حروم یعنی مردی و نامردی اگه تو اداره کار میکنی ارباب رجوع که میاد باید خودت رو ببینی که جلوی میز ایستادی دوست داری کارت رو چه حوری راه بندازند باهات چه جوری برخورد کنند اگه کارشو راه انداختی توقع داشته باش امام حسین روز قیامت بیاد گره از کارت باز کنه روایت در روز قیامت وقتی همه سر از قبر بر میدارند هرکسی فریاد میزنه خداااااایا به من رحم کن .میدونی در جواب چی ندا میاد؟ میگه اگه تو دنیا رحم کردید به همدیگه اینجا منتظر رحم باش الان متاسفانه رحم کردن خیلی کم رنگ شده دیروز سوار تاکسی بودم راننده تاکسی موضوعی رو تعریف کرد و وقتی من توصیه به رحم و مدارا کردم مخالفت کرد و منطقش هم این بود توی این جامعه باید گرگ باشی به کسی رحم نکنی بخوای گرگ نباشی میخورند گرگ بودن شده افتخار)
یه کار دیگه که مرشد می کرد سر ظهر این شاگرد حاجی بازاریها میومدند صف می کشیدند برای اوساشون چلو کباب بگیرند. اینو یکی از دوستان که خودش شاگرد مغازه بوده و میرفته غذا میگرفته برای اوساش تعریف میکرد میگفت مرشد خیلی سرش شلوغ بوده اما هرچند بار دخل و ول میکرده ظرف ته دیگ زعفرونی خوشمزه رو که قبلا تکه تکه کرده بوده(آخ من چقد ته دیگ دوست دارم) میاورد یه قطعه بر میداشت یه لقمه کبابهم میزاشت روش با دست خودش میذاشت تو دهان این بچه ها لذت میبرد . میگفت این حاج آقاها اینارو میفرستن براشون چلو کباب بگیرند این شاگرد بدبخت میاد اینجا بوی چلو کباب بهش میخوره اما حاجیها یه قرون بهشون میدن میگن برو نون پنیر بخر بخور قیافه اینارو که میبینم قیافه اش داد میزنه که این گرسنه هست من این صدا رو میشنوم این حاجیها حسرت میکشیدن از این ته دیگها یه ذره بذاره رو غذا اما مرشد میگفت اینا برای شاگرد هاست به کسی نمیدم. این خاصیت گوش دلِ صدای گرسنگی رو میشنوه
240 سال از عمر موسی(ع) می گذشت.روزی عزرائیل نزد او آمد و گفت: سلام بر تو ای هم سخن خدا! موسی جواب سلام او را داد و پرسید تو کیستی؟
او گفت من فرشته ی مرگم.
موسی(ع): برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل: آمده ام تا روحت را قبض کنم.
موسی(ع):روحم را از کجای بدنم خارج می سازی؟
عزرائیل: از دهانت....
موسی(ع): چرا از دهانم؟ با اینکه من با همین دهان با خدا گفتگو کرده ام؟!
عزرائیل: از دست هایت.
موسی(ع): چرا از دستهایم؟ با وجود اینکه تورات را با همین دستها گرفته ام؟!
عزرائیل: از پاهایت.
موسی(ع): چرا از پاهایم؟ با اینکه با همین پاها به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام؟!
عزرائیل: از چشمهایت.
موسی(ع): چرا از چشمهایم؟ با اینکه همواره چشمهایم را به سوی امید پروردگار می دوختم؟!
عزرائیل: از گوشهایت.
موسی(ع): چرا از گوشهایم؟ با اینکه سخن خداوند متعال را با گوشهایم شنیدم؟!
خداوند به عزرائیل وحی کرد: روح موسی را قبض نکن تا هر وقت که خودش بخواهد.
عزرائیل از آنجا رفت و موسی(ع) سالها زندگی کرد تا اینکه روزی یوشع بن نون را طلبید و وصیّتهای خود را به او نمود.سپس یک روز که تنها در کوه طور عبور می کرد،مردی را دید که مشغول کندن قبر است.نزد او رفت و گفت: آیا می خواهی تو را کمک کنم؟
او گفت:آری.موسی(ع) او را کمک کرد.وقتی که کار کندن قبر تمام شد موسی(ع) وارد قبر شد و در میان آن خوابید تا ببیند اندازه ی لحد قبر درست است یا نه.در همان لحظه خداوند پرده را از جلوی چشم موسی(ع) برداشت.موسی(ع) مقام خود را در بهشت دید؛عرض کرد خدایا! روحم را به سویت ببر.همان دم عزرائیل روح او را قبض کرد و همان قبر را مرقد موسی(ع) قرار داده و آن را پوشانید.آن مرد قبر کن،عزرائیل بود که به آن صورت درآمده بود.در این وقت منادی حق در آسمان با صدای بلند گفت: موسی کلیم خدا مرد؛ چه کسی است که نمی میرد؟...
امام صادق(ع) می فرماید: نوح دو هزار و سیصد سال زندگی کرد که 850 سال آن را قبل از بعثتش بود و 950 سال آن را در بعثتش بود و 500 سالش را هم بعد از طوفان بود.
او خانه ای برای خود ساخته بود که هر وقت در آن دراز می کشید پاهایش از در بیرون می آمد. روزی عزرائیل آمد تا جان او را بگیرد.نوح(ع) در آفتاب نشسته بود.ملک الموت بر او سلام کرد ونوح(ع) جوابش را داد.ملک الموت به او گفت:ای نوح؛این همه عمر کردی.آیا سزاوار نبود که خانه ی خوبی برای خود می ساختی؟ نوح گفت: اگر می دانستم که این قدر عمر می کنم این خانه را نیز از برای خود نمی ساختم؛ ولی در آخرالزمان مردمانی می آیند که عمرشان از 70 یا 80 سال تجاوز نمی کند امّا خانه هایی برای خود می سازند که مانند کاخ است... برای چه آمده ای؟ ملک الموت گفت: آمده ام تا روح تو را بگیرم.نوح(ع) گفت:به من فرصت بده تا به سایه بروم.عزرائیل اجازه داد.سپس گفت:ای ملک الموت،آنچه که در دنیا زندگی کرده ام مانند از آفتاب به سایه رفتن بود.پس بدانچه مأمور هستی انجام بده و حضرت عزرائیل جان نوح(ع) را گرفت.
:"مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکَنند یافتم"
وقتی حضرت عزرائیل برای قبض روح کردن حضرت نوح آمده بودند، حضرت نوح با تعجب فرمود که چقدر زود تمام شد حضرت عزرائیل فرمود که پس عمر مردم آخر الزمان را چه می گویی که شصت هفتاد سال بیشتر نیست . نوح فرمود که اگر عمر من شصت سال بود دنیا را با یک سجده تمام می کردم!
در ملاقاتی که سید رشتی با امام عصر (عج الله تعالی) داشتهاند، ایشان به سید رشتی میفرمایند «چرا عاشورا نمیخوانید و بعد سه بار میفرمایند: عاشورا، عاشورا، عاشورا».زیارت عاشورا شاهکلید رفع مشکلات است
امام صادق (ع) به صفوان میفرماید «زیارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن؛ به درستی که من چند خیر را برای خواننده آن تضمین میکنم، نخست زیارتش قبول شود، دوم سعی و کوشش وی شکور باشد، سوم حاجات او هرچه باشد از طرف خداوند بزرگ برآورده شود و نا امید از درگاهش برنگردد، زیرا خداوند وعده خود را خلاف نمیکند». (بحارالانوار - جلد 98 - ص 300).
امام صادق (ع) به صفوان میفرماید: «هر گاه حاجتی پیدا کردی، این زیارت را بخوان که برآورده میشود».چه حال و هوای خوشی دارد،
قرائت زیارت عاشورا در محرمالحرام و چه زیباست به یاد همه حاجتمندان بودن در هنگام زمزمه این زیارت شریف. التماس دعا.
حضرت ابراهیم را در آتش انداخته بودند .خبر به همه رسید حتی به حیوانات و پرندگان. زنبوری که در آن اطراف زندگی میکرد این خبر را شنید و به سرعت خود را به آب رساند و قطره ای از آب دریا را برداشت و بسوی آتشی که ابراهیم را در آن انداخته بودند روان شد .فرشتگان بر او نازل شدند و از او سوال کردند چه می کنی. زنبور گفت می خواهم آتش را بر ابراهیم خاموش کنم، فرشتگان گفتند با یک قطره که نمی شود آتش خاموش کرد!
زنبور گفت باشد ولی ابراهیم خواهد دانست که من برای خاموش کردن آتشی که دیگران برایش افروخته اند سهیم بودم.
از آن روز به بعد بود که آب دهان زنبور عسل شد......
عزیزای دلم
توی هر کار خیری حتی اگر اندکی هم سهیم باشید پیش خدا اجر داره
مثلا اگه کسی داره مدرسه میسازه یا مسجد وکارهای خیر دیگه اگه شما حتی یک آجر هم بخرید و در ساختش سهیم باشید
اون دنیا وقتی میپرسن کیا مدرسه ساختن میتونی با افتخار بلند شیو بگی منم سهیم بودم
یکی از آرزوهای من ساختن مسجد یا مدرسه بود اما حیف ....
ولی خدای ما خیلی مهربونه
میگه اگه واقعا دوست داشتی کاری را بکنی اما توان مالی و جانی و ... نداشتی خدا اجرش را برایت مینویسد
چه خدایی داریم که حتی برای ارزوهای خوبمان هم اجر میدهد. مگه نه گلک های مامان
صی محضر امام زین العابدین(ع) رسید و از وضع زندگیش شکایت کرد.
امام سجاد (ع) فرمود: بیچاره فرزند آدم هر روز گرفتار سه مصیبت است که از هیچ کدام آنها پند و عبرت نمى گیرد. اگر عبرت بگیرد دنیا و مشکلات آن برایش آسان مى شود.
مصیبت اول این که ، هر روز از عمرش کاسته مى شود. اگر زیان در اموال وى پیش بیاید غمگین مى گردد، با این که سرمایه ممکن است بار دیگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نیست .
دوم هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد باید حساب آن را پس بدهد و اگر حرام باشد باید بر آن کیفر ببیند.
سپس فرمود: سومى مهم تر از این است .
گفته شد آن چیست؟
امام سجاد فرمود: هر روز را که به پایان مى رساند یک قدم به آخرت نزدیک شده، اما نمى داند به سوى بهشت مى رود یا به طرف جهنم ...
محضر مبارک حضرت آیت الله العظمی جناب آقای طباطبایی
سلام علیکم و رحمت الله وبرکاته
جوانی هستم ۲۲ ساله
در محیط و شرایطی زندگی میکنم که هوای نفس و آمال بر من تسلط فراوان دارند و مرا اسیر خود ساختهاند و سبب باز ماندن من از حرکت به سوی الله شدهاند.
درخواستی که از شما دارم این است که بفرمایید بدانم به چه اعمالی دست بزنم تا بر نفس مسلط شوم و این طلسم شوم را که همگان گرفتار آنند بشکنم و سعادت بر من حکومت کند؟
لطفاً نصیحت نمیخواهم، بلکه دستورات عملی برای پیروزی لازم دارم.(23/10/1355)
***
السلام علیکم؛ برای موفق شدن و رسیدن به منظوری که در نامه مرقوم داشتهاید، لازم است همتی برآورده و توبهای نموده، به مراقبه و محاسبه پردازید.
به این نحو که هر روز که هنگام صبح از خواب بیدار میشوید، قصد جدی کنید که در هر عملی که پیش میآید رضای خدا را مراعات خواهم نمود، آنوقت در هر کاری که میخواهید انجام دهید نفع آخرت را منظور خواهید داشت به طوری که اگر نفع اخروی نبود، انجام نخواهید داد.
و وقت خواب چهار پنج دقیقه در کارهایی که روز انجام دادهاید فکر کرده و یکی یکی از نظر خواهید گذرانید. هر کدام مطابق رضای خدای انجام یافته، شکر بکنید و هر کدام تخلف شده استغفار.این رویه را هر روز ادامه دهید.
این روش گرچه در ابتدا سخت است و در ذائقه نفس، تلخ. ولی کلید نجات و رستگاری است
و هر شب پیش از خواب اگر توانستید سور مسبّحات (حدید، حشر، صف، جمعه و تغابن) را بخوانید و اگر نتوانستید تنها سوره حشر را بخوانید،
و پس از ۲۰ روز، حالات خود را برای بنده بنویسید. ان شاء الله موفق خواهید بود.
داستان طلاق اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.
این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم : از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه. ************ ********* ********* ********* **
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.
این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.
این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.
پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.
چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..
زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید .
نقل شده : حضرت موسى (ع) در مجلسى نشسته بود ناگهان ابلیس به محضر آن حضرت رسید، درحالى که کلاه رنگارنگ درازى بر سر داشت، وقتى نزدیک شد از روى احترام، کلاه خود را از سر برداشت و سپس به سر گذاشت و گفت : السّلام علیک.
موسى (ع ) فرمود: تو کیستى ؟، او جواب داد: من ابلیس هستم.
موسى - خدا تو را بکشد، براى چه به اینجا آمده اى؟
ابلیس - آمده ام بخاطر مقام ارجمندى که در پیش گاه خدا دارى بر تو سلام کنم .
موسى - با این کلاه رنگارنگ چه مى کنى؟
ابلیس - با این کلاه ، دلهاى فرزندان آدم (ع ) را آلوده و منحرف مى کنم (وقتى آنها به زرق و برق دنیا که نمودش در این کلاه وجود دارد، دل بستند، به راحتى از صراط حق، منحرف خواهند شد).
موسى - چه کارى است که اگر انسان انجام دهد، تو بر او چیره مى شوى؟
ابلیس - هنگامى که انسان خود بین باشد و عملش را زیاد بشمرد و گناهانش را فراموش کند بر او چیره مى گردم.
و تو را از سه خصلت بر حذر می دارم:
1- با زن نامحرم خلوت نکن که در این صورت من حاضرم تا انسان را به گناه بى عفتى وا دارم.
2- با خداوند اگر پیمان بستى حتما آن را ادا کن.
3- وقتى متاع یا مبلغى به عنوان صدقه، خارج کردى، فورا آن را به مستحق بپرداز، زیرا تا صدقه داده نشده من حاضرم که صاحبش را پشیمان کنم.
سپس ابلیس، پشت کرد و رفت در حالى که مى گفت: یا ویلناة علم موسى ما یحذّر به بنى آدم : واى بر من، موسى (ع ) دانست امورى را که بوسیله آن، انسانها را از آلودگى بر حذر مى دارد.
برگرفته از: کتاب داستان دوستان جلد 2 محمدى اشتهاردى
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
فاطمه جونم امروز که داشتم جارو برقی میکشیدم اصرار کردی که باهام جارو بکشی دسته جارو برقی را گرفته بودی و من هر جا میرفتم باهام می آمدی
برای من خیلی راحتتر بود بدون تو و خیلی زود و سریع کارهایم را بکنم فوقش یک داد میزدم و میرفتی کنار...
اما گلکم
تو الان داری اعتماد به نفس پیدا میکنی منم اینو خوب میدونم و همیشه هر کاری که میکنم یک مسئولیت کوچولو هم بهت میدم تا تو هم کار ها را در آینده بلد بشی هم احساس مفید بودن بکنی که این بهترین درس به یک کودک است که خودش را پیدا کند
پس دادن مسئولیت هر چند کوچک و ناچیز میتونه دنیای یک کودک را بسازه اینکه مفیدم میتونم کاری را انجام بدم و دیگران از اینکه بهشون کمک میکنم خوشحالند و مرا دوست دارند.
ترجمه: (جاودان و پر بركت است آن خدائی كه در آسمانها برجهائی قرار داد، و در میان آن چراغ روشن و ماه نور بخشی آفرید.)...
در این آیه عظیم خداوند با ما از آسمان می گوید و در آن از خورشید بعنوان «چراغ» یاد کرده است.
با مراجعه به فرهنگ لغت عربی درخواهیم یافت که کلمه «سراج» به معنای ظرفی است که در ان سوختی ریخته می شود تا بسوزد و نور تولید کند . و با بازگشت به علوم نوین متوجه خواهیم شد که کیفیت کار خورشید این گونه است که خورشید همانند ظرفی است که پر از هیدروژن می باشد که همواره در حال سوختن (به شیوه ی ادغام و همجوشی) می باشد و نور و گرما را از خود ساطع می سازد.
درجات بهشت به تعداد آیه های قرآن است. پس وقتی همنشین قرآن داخل بهشت می شود، به او گفته می شود «بخوان و به ازای هر آیه بالا برو». از این رو بالاتر از حافظ قرآن درجه ای نیست.
چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت:ای ابراهیم درود بر تو.ابراهیم فرمود:ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم ؟
گفت برای مرگ و باید اجابت کنی.ابراهیم گفت:دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟
خطاب آمد:ای عزرائیل به ابراهیم بگو :دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟
روزی رسول خدا(ص) نشسته بود که حضرت عزرائیل به زیارت آن بزرگوار آمد.حضرت از او پرسید:ای عزرائیل!در این مدت که خداوند تو را مأمور کرده است که جان مردم را بگیری،تا به حال اتفاق افتاده که بر یکی از این ها ترحم کنی ودلت به حال او بسوزد؟
عرض کرد،بلی یا رسول الله!در دو مورد دلم سوخته است:یکی،روزی بود که در دریا از تلاطم امواجش،کشتی شکست و اهل آن غرق شدند،در این میان زنی حامله،بر روی تخته پاره ای در روی امواج دریا حیران و سرگردان شد و با حرکت موج دریا بالا و پایین میشد؛در چنین موقعی بود که فرزند او بدنیا آمد،وقتی که خواست او را شیر بدهد،قادر متعال فرمان داد)):جان مادر را بگیر و آن کودک را در میان امواج سهمگین دریا رها کن.))من در چنین وضعیتی دلم به حال آن کودک بینوا سوخت.
مرتبه دوم زمانی بود که((شدّاد عاد))،سال ها تلاش کرد و در این کره ی خاکی،بهشت روی زمین بنا نهاد.او در طول سال های متمادی،هر چه توانست از مروارید و سنگ ریزه ها،جواهر و مرجان و زمرد و طلا و نقره و یاقوت مرصّع،جمع آوری کرد و تمام امکانات خویش را در زیبایی آن صرف کرد،تا آنجا که به بهشت شدّاد یا باغ ارم معروف شد.
چنان چه خداوند در آیه 6 تا 8 سوره فجر به آن اشاره میکند
هنگامی که بنای آن شهر زیبا،به پایان رسید شدّاد با وزیران و امیران به سوی آن حرکت کردند همین که به مقابل در کاخ رسید پای راست از رکاب بیرون آورد و پای چپ در رکاب اسب بود، که فرمان الهی رسید:جان آن ملعون را بگیر!
چون او را قبض روح کردم دلم برای او سوخت که بیچاره عمری به امید آسایش و راحتی،در بنای آن کاخ عظیم و با شکوه تلاش کرد ولی چشمش به آن نیفتاد.
پیامبر اکرم(ص)و عزرائیل در این گفتگو بودند که جبرئیل نازل شد و اظهار داشت:یا محمد!خدایت سلام می رساند و می فرماید:
((به عزت و جلالم سوگند که شدّاد بن عاد همان کودک بود که در آن دریای بی کران در روی آب او را به لطف خویش پروراندم،و از خطرهای دریای مواج او را حفظ کردم و بدون مادر تربیت کردم و به فضل خود او را به پادشاهی رساندم؛ولی او این همه خوبی و احسان مرا نادیده گرفت و علم نخوت و طغیان را برافراشت و بالاخره من هم عزّت ظاهری او را به ذلت ابدی مبدّل ساختم...
همان طور که خداوند در آیه 178 سوره آل عمران می فرماید)):آنها کافر شدند و راه طغیان را پیش گرفتند،تصور نکنند اگر به آنان مهلت می دهیم به سودشان است.ما به آنان مهلت می دهیم فقط برای این که بر گناهان خود بیفزایند و برای آنها عذاب خوار کننده ای آماده شده است.))
کاش همه می دانستند زندگی شادی نیست ؛ شاد کردن است. زندگی قهقهه نیست ، لبخند است. کاش همه ی ما به فکر ترک خوردن دست های مهربانی باشیم که تاب تحمل سرما را ندارند. کاش می شد یک شب فقط یک شب به فکر این باشیم که چرا دریا هنگام طوفان آبی نیست! و چرا گاهی برای حرمت شمع پروانه نمی شویم! کاش می شد با نگاه یک شاپرک به آسمان فهماند که عشق چه رنگی است! کاش می شد با چشم های عاطفه و مهر قلب سرد آسمان را ناز کرد و او را برای سپیدی سرزنش نکرد! کاش می شد باران را حس کنیم ، ناله ی غمگینش را در دل سکوت شب گریه کنیم بعد دست قطره هایش را بگیریم و پرواز کنیم تا آن سوی آرزوها! کاش می شد در جواب خوبی ها جان هدیه داد ، نا مهربانی ها را نادیده گرفت و کینه ها رو جدی نگرفت.